سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 20

آدم بمیرد از بی یقینی

بینی جهان را خود را نبینی///////// تا چند نادان غافل نشینی

نور قدیمی شب را بر افروز//////////   دست کلیمی در آستینی

بیرون قدم نه از دور آفاق //////////  تو پیش ازینی تو بیش ازینی

از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟ //////////   مرگ است صیدی تو در کمینی

جانی که بخشد دیگر نگیرند  //////////   آدم بمیرد از بی یقینی

صورت گری را از من بیاموز ////////// شاید که خود را باز آفرینی

اقبال لاهوری   

 


 نوشته شده توسط علی بیدار در شنبه 91/12/26 و ساعت 12:19 عصر | نظرات دیگران()

حسین پناهی

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

به خیالش قندم...
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم...!

 


 نوشته شده توسط علی بیدار در دوشنبه 91/4/5 و ساعت 12:55 عصر | نظرات دیگران()

http://adabiiat.persiangig.com/New_Package/InPostPix/SHAHRIAR.gif

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند 
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا  
شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


 نوشته شده توسط علی بیدار در یکشنبه 88/9/22 و ساعت 12:44 صبح | نظرات دیگران()

  

لاجرم زد خیمه عشق بی قرین ... در فضای ملک ان عشق افرین

 

خواهرش بر سینه و بر سر زنان ... رفت تا گیرد برادر را عِنان

 

سیل اشک بست بر شه راه را ... دود آهش کرد حیران شاه را

 

در قفای شاه رفتی هر زمان ... بانگ مهلاً مهلایش بر اسمان

 

که ای سوار سرگردان کم کن شتاب ... جان من لختی  سبک تر زن رکاب

 

تا ببوسم ان رخ دلجوی تو ... تا ببویم ان شکنج موی تو

 

شه سراپا گرم شوق و مست ناز ... گوشه ی چشمی بدان سو کرد باز

 

دید مِشکین مویی از جنس زنان ... بر فلک دستی و دستی بر عنان

 

زن مگو ، مرد افرین روزگار ... زن مگو ، بِنتُ الجلال ، اُختُ الوِقار

 

زن مگو ، خاک درش نقش جبین ... زن مگو ، دست خدا در آستین

 

باز دل بر عقل میگیرد عنان ... اهل دل را آتش اندر جان زنان

 

می دراند پرده ی اهل راز را ... میزند با ما مخالف ساز را

 

پنجه اندر جامه ی جان میبرد ... صبر و طاقت را گریبان میدَرَد

 

هر زمان هنگامه ای سر میکند ... گر کنم منعش فزون تر میکند

 

هستِ جان بر خواهرش استقبال کرد ... تا رخش بوسد الف را دال کرد

 

همچو جانِ خود در آغوشش کشید ... این سخن آهسته در گوشش کشید

 

که ای عِنان گیر من آیا زینبی ؟ ... یا که آه دردمندان در شبی ؟

 

جانِ خواهر در غمم زاری مکن ... با صدا بهرم عزا داری مکن

 

معجر از سر ، پرده از رخ وا مکن ... آفتاب و ماه را رسوا مکن

 

هست بر من ناگوار و نا پسند ... از تو زینب گر صدا گردد بلند

 

هر چه باشد تو علی را دختری ... ماده شیرا ، کی کم از شیر نری

 

با زبان زینبی ، شاه هرچه گفت ... با حسینی گوش ، زینب شنوفت

 

با حسینی لب هر انچه گفت راز ... شه به گوش زینبی بشنید باز

 

گوش عشقا زبان خواهد ز عشق ... فهم عشقا بیان خواهد ز عشق

 

با زبان دیگری ناآواز نیست ... گوش دیگر محرم این راز نیست

 

ای سخن گو لحظه ای خاموش باش ... ای زبان ، از پای تا سر گوش باش

 

تا ببینم از سر صدق و صفا ... شاه را زینب چه می گوید جواب

 

معنی اندر لوح صورت نقش بست ... انچه از جان خواست اندر دل نشست

 

معنی خود به چشم خویش دید ... صورت آینده را از پیش دید

 

آفتابی کرد  در زینب ظهور ... ذره ای زان آتش باطن طور

 

طلعت جان را به چشم جسم دید ... در سرا پای مسمای ، نیست دید

 

غیب بین گردید با چشم شُهود ... خواند بر لوح وفا نقش عُهُود

 

دید تابی در خودو بی تاب شد ... دیده ی خورشیدبین ، پر اب شد

 

صورت حالش پریشانی گرفت ... دست بی تابی به پیشانی گرفت

 

دید شه لب را به دندان میگزد ... طبلِ تو اینجا پرده داری میزند

 

رخ ز بی تابی نمی تابی چرا ... در حضور دوست  بی تابی چرا

 

از تجلی های سروِ سهی ... خواست تا زینب کند قالب تهی

 

سایه سان بر پای ان پاک افتاد ... سینه زن غش کرد و بر خاک افتاد

 

از رکاب ای شه سوار حق پرست ... پای خالی کن که زینب شد ز دست

 

گفتگو کردند با هم متصل ... این به ان ، ان به این از راه دل

 

گوش عشق،آری زبان خواهدزعشق ... فهم عشق،آری بیان خواهدزعشق

 

دیگر اینجا گفتگو را راه نیست ... پرده افکندند و هیچکس آگاه نیست

  

شاعر(عمان سامانی)

 


 نوشته شده توسط علی بیدار در یکشنبه 88/7/12 و ساعت 1:49 صبح | نظرات دیگران()

 

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
 
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.


 نوشته شده توسط علی بیدار در یکشنبه 88/7/12 و ساعت 1:43 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3921
بازدید دیروز: 7157
مجموع بازدیدها: 395604
جستجو در صفحه

خبر نامه