سینما، ادبیات، مطالعات فرهنگی و ...
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
صائب تبریزی
تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری تا نقش میبندد فلک کس را نبودست این نمک ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام چون در نماز استادهام گویی به محراب اندری دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم میخوری گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری از نعلش آتش میجهد نعلم در آتش مینهد گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری هر کس که دعوی میکند کو با تو انسی میکند در عهد موسی میکند آواز گاو سامری سعدی
چند روزی بود که این شعر را در ذهن خود می خواندم حالا از چه روی، خود نیز نمی دانم. فقط خدا عالم است و بس.
چه نیکک شعری است این و چه شاعری است این سعدی شیرازی که شکسپیر ایران ماست. خدایش رحمت کناد.
جوانی شمع ره کردم ...
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
استاد شهریار
آدم بمیرد از بی یقینی
بینی جهان را خود را نبینی///////// تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز////////// دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دور آفاق ////////// تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زنده جاوید؟ ////////// مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی که بخشد دیگر نگیرند ////////// آدم بمیرد از بی یقینی
صورت گری را از من بیاموز ////////// شاید که خود را باز آفرینی
اقبال لاهوری
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟
ـ پرسید کرم را مرغ از فروتنی ـ
تا چند منزوی در کنج خلوتی،
در بسته تا به کی، در محبس تنی؟
در فکر رستنم ـ پاسخ بداد کرم ـ
خلوت نشسته ام زین روی منحنی.
فرسوده جان من از بس به یک مدار
برجای مانده ام چون فطرت دنی.
همسال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس، گشتند دیدنی.
یا سوخت جانشان دهقان به دیگران،
جز من که زنده ام در حال جان کندنی.
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی، پری نمی زنی؟
پا بنده ی چه ای؟ وابسته ی که ای؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی؟ (نیما یوشیج)