سینما، ادبیات، مطالعات فرهنگی و ...
رضا کیانیان: پیشاپیش معذرت میخواهم. چون من عاشق و شیفته فیلمهای تخیلی، کارتون خندهدار، ترسناک، بزنبزن، پلیسی و عاشقانه هستم. خیلی زیاد قصه و ماجرا دوست دارم.
دوست دارم وقتی فیلم میبینم، فیلم مرا ببرد به هر جا که میخواهد. پیش از شروع فیلم اختیارم را به فیلم سپردهام. دوست ندارم همزمان با تماشا فکر کنم. اما به هرحال روشنفکرم. روشنفکریام را میگذارم بعد از تماشا. بعد از تماشا فکر میکنم. تحسینها و خردهگیریهایم همیشه بعد از فیلم به سراغم میآیند. چه بهتر!
فیلم زیاد دیدهام. از زمان سینمای صامت دیدهام تا امروز. باز هم خواهم دید.
پدرم تماشاگر حرفهای سینما بود. پسرم هم تماشاگر حرفهای سینماست. خیلی دوست دارم فیلم را به همراه کس دیگری ببینم. در کودکی با پدرم میدیدم. در نوجوانی با برادرم. در جوانی با دوستانم. بعد از ازدواج با همسرم و سالهاست که با پسرم میبینم.
با هایده – همسرم – زیاد همسلیقه نیستم. او فیلمهای روشنفکرانه دوست دارد. البته من طبق وظیفه فیلمهای روشنفکرانه هم میبینم. چون باید در میان دوستان روشنفکرم جوابگو باشم. باید بدانم در دنیای سینما چه اتفاقاتی افتاده. باید از پیشروان حرفهام خبردار باشم. اما با علی- پسرم- فیلمهای مورد علاقهام را میبینم.
البته چند سالی است او فیلمهایی میبیند که من علاقهای به آنها ندارم. مثل سری فیلمهای saw. راستش را بگویم قبلا این فیلمها را میدیدم ولی چند سالی است دیگر دوستشان ندارم. چون پر از خون و دل و رودهاند. به نظر من کثیفند. فیلمهایی از کودکی به یادم ماندهاند. مثل همه میکیماوسها که آن موقع بهشان میگفتیم: موسیقلمی یعنی مضحک قلمی که ترجمه کارتون یا انیمیشن بود.
سری فیلمهای صاعقه، یک نوع سوپرمن بود که به کرات دیگر هم میرفت. شنل داشت و پرواز میکرد. سری فیلمهای «سانتو» یک کشتیگیر کچ بود که به یاری درماندگان میرفت و نقاب داشت و ستمکاران هرگز صورتش را نمیدیدند. فیلمهای «ادی کنستانتین» به نامهای، ادی و یک چیزی.
از دوره نوجوانی که آویزان برادرم بودم و با او و دوستانش به سینما میرفتم فیلم «آگراندیسمان» را فراموش نمیکنم. آن موقعها هیچی ازش نمیفهمیدم بعدها باز هم دیدمش هنوز هم دوستش دارم. از میان فیلمهای آنتونیونی این فیلم را بیشتر از همه دوست دارم. راستی فلینی را هم دوست دارم جاده و هشتونیم را همان زمان دیدم بعد هم فلینی که تا دوران جوانیام بزرگترین کارگردان من بود. چند تا از فیلمهای هندی هم از یادم نرفتهاند.
مثل فیلمهای راجکاپور و داراسینگ که یک بزن بهادر بود. تارزان هندی هم بازی میکرد. از دوران جوانی عاشق دیوید لین و استانلی کوبریک شدم. همه فیلمهاشان را دیدم و بلعیدم و در یادم ماندهاند. اما تا دلتان بخواهد فیلم هندی هم میدیدم. با بروبچههای دبیرستان و دانشکده میرفتیم فیلم هندی میدیدم و میخندیدیم. البته یواشکی با همین فیلمها، بارها گریه کردهام. اعتراف میکنم فیلمهای هندی قواعد ژانر را به من آموختند.
در این دوران فیلمهای هیچکاک را هم دوست داشتم و همه را میدیدم و کورساوا، او را هم خیلی دوست داشتم.
هاکس وفورد... را به نام نمیشناختم. اما فیلمهاشان را دیدهام. جالب است که بعدها فهمیدم آنها کارگردانان فیلمهایی بودند که دوست داشتم.
علاقهای به جان وین نداشتم. اما همه فیلمهایش را دیدهام. گاریکوپر را دوست داشتم. کرک داگلاس، پل نیومن، هنری فوندا، جک لمون، پیتر سلرز، مارلون براندو، پل نیومن، رابرت ردفورد، ادری هیپبورن، سوفیا لورن، پیتر یوسنیف، ویوینلی، توشیرو میفونه، آنتونی کویین، مارچلو ماستوریانی، ادوارد جی رابینسون، برت لنکستر و شونکانری را بیشتر از بقیه دوست داشتم.
همین حالا که دارم این مطلب را مینویسم، سعی میکنم فکر نکنم تا اسمی را بیاد بیاورم. این اسامی که نوشتم در ردیف جلو ذهنم هستند و حاضر و آمادهاند، سکانسهایی از هر کدامشان را به وضوح به یاد دارم. راستی سینمای موج نوی ایران را هم دوست داشته و هم دنبال میکردم.
بچه که بودم فریمهای خیلی از فیلمها را داشتم و آلبوم میکردم. در مشهد به این فریمها میگفتیم: «فیلما!» نمیدانم چرا.
به یاد دارم «فیلمای»، آپاچی برت لنکستر توی بورس بود.
اما ژانر ملی سینمای یک کشور مرا شیفته کرده بودند، نئورئالیسم ایتالیا بود. نمیگذاشتم از دستم دربروند. دسیکا، دسیکای بزرگ و پیتروجرمی را بیشتر دوست داشتم. فریب خورده و رها شده و لوکوموتیوران را هرگز فراموش نمیکنم.
سال 62 بود با هایده و احمد آقالو داشتیم ویدئوی – بتاماکس- «پدرخوانده دو» و «اورفه» را میدیدیم. پدرم از مشهد آمده بود خانه ما، خواستیم بساط فیلم را جمع کنیم. پدرم گفت من هم میبینم. اواسط پدرخوانده دو بودیم. هایده و احمدآقالو چون زبان انگلیسی میدانستند سعی میکردند برای ما توضیح بدهند چه اتفاقاتی میافتد.
پدرخوانده دو فیلم سختی است. کیفیت ویدئویی که ما میدیدیم خوب نبود. چند جا که توضیح دادند اما خودشان هم شک داشتند. پدرم با این که سواد فارسی هم نداشت، گفت شما اشتباه میکنید و توضیح داد. ما تعجب کردیم ولی بعد فهمیدیم همه را درست توضیح داده! چون قواعد ژانر و زبان سینما را خوب میدانست.
فیلم «اورفه» ژان کوکتو را هم با هم دیدیم. زبان فرانسه، زیرنویس انگلیسی و کیفیت بد ویدئو. آنجا هم پدر خدابیامرزم پیشاپیش قصه را برای ما میگفت و حدس میزد و درست هم حدس میزد؟
حالا از آن روزگاران سالها گذشته است.
خودم بازیگر سینما شدهام. اما به خوبی میدانم اگر موفقیتی دارم خیلی زیاد مدیون دیدن آن انبوه فیلم بوده. بدون آن زیرساخت و فهم آن فیلمها حتما نمیتوانستم امروز اینجا که هستم باشم.
بدون زیرساخت کلاسیک نمیتوان نوآور بود. بگذریم... به مناسبت تحولات اجتماعی انقلاب و جنگ، سالها کمتر فیلم دیدم و نتوانستم مثل سابق فیلمهای تولیدشده در جهان را دنبال کنم. در دنیا هم اتفاقات عجیبی افتاد. مثلا نئورئالیسم خاموش شد. ژاپن دیگر فیلم نساخت. کوبایاشی و اوزو ازیادها رفتند. فرانسه دیگر یک جریان فیلمسازی نیست.
فیلم نوآر به تاریخ پیوسته. فلینی و آنتونیونی از کلاسیک هم کلاسیکتر شدند و در تمام این دوران من نتوانستم خیلی جدی سینما را دنبال کنم و خیلی جدی فیلم ندیدم. این سالها برای من مثل سالهای بعد از جنگ جهانی است که خیلی چیزهای زیبا نابود شدند و خیلی چیزهای دیگر به وجود آمدند.
و ما از خیابانها و ساختمانهایی میگذریم و میدانیم که اینجا قبلا خیابانهای دیگر و ساختمانهای دیگری بودند. در این سالها بارها به گذشته نگاه کردم. مخصوصا به سینمای ایران که در دوران نوجوانی و جوانی به آن بیمهر بودم. ناصر و فردین و بهروز را دوباره کشف کردم و خیلی کسان دیگر را. امروز میدانم جاده صافکنهای من چه کسانی بودند. برایشان احترام قائلم.
امروز هم فیلم میبینم. زیاد هم میبینم و با حسرت به گذشته نگاه نمیکنم. با انقلاب دیجیتال مشکلی ندارم. سعی میکنم آن را بفهمم و از آن لذت ببرم. با ویرانیها و دوبارهسازیها مشکلی ندارم چون اتفاق افتادهاند. یعنی باید اتفاق میافتادند. امروز روزگار نوینی است. من دوستش دارم. دوباره به روزگار کودکی و نوجوانیام برگشتهام.
دوباره تازه شدهام. دوباره با پسرم رشد کردم و از فیلمهای قصهدار و ماجرایی بیشتر لذت میبرم. دوباره در سینما میخندم. قهقهه میزنم. دوباره در سینما گریه میکنم. میترسم، هیجانزده میشوم، عاشق میشوم و فارق میشوم.
در جوانی فقط فیلمهای آوانگاردها را دوست داشتم. امروز میفهمم آوانگاردیسم و جستوجوی راههای نو، همه ماجرا نیست. آوانگاردها راههای نوینی پیدا میکنند تا سینما- یعنی همان سینمایی که قصه تعریف میکند، بتواند رشد کند و مردم بیشتری را به تماشا بکشاند.
مردم را بیشتر بخنداند، بگریاند، بترسانند، به هیجان بیاورد و عاشقشان کند.
امروز همه میتوانند فیلم بسازند. مثل آن سالها نیست که داشتن یک دوربین عکاسی آرزویی بزرگ بود. اما فیلمساز شدن همه، باعث نشده سینما از رونق بیفتد، رونق بیشتری هم پیدا کرده.
وقتی موبایل دوربیندار به بازار آمده خیلی از شرکتهای بزرگ تولیدکننده دوربین فکر کردند بازار دوربین از رونق خواهد افتاد. اما امروز فهمیدهاند موبایل دوربیندار کمک کرده مردم بیشتر دوربین بخرند. چون با موبایل، دوربین را تجربه کردهاند و حالا دوست دارند دوربین مجهزتری داشته باشند.
ما به عصر نوینی پا گذاشتهایم فقط به لحاظ تکنولوژی و فناوری. اما عواطف بشری همان است که بوده. گریه و خنده و ترس و عشق و شور و هیجان، تغییر نکردهاند.
هرچه فناوری پیشرفت کند سینما به وسایل جدیدتری برای راه بردن به دل تماشاگر مجهز میشود. سینما، فناوری را در خود هضم میکند و بهتر از قبل میتواند قصه تعریف کند و من خوشحالم چون بهتر از قبل و راحتتر از قبل میتوانم ببینم و لذت ببرم.
منبع: شهروند امروز