سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 20

  

لاجرم زد خیمه عشق بی قرین ... در فضای ملک ان عشق افرین

 

خواهرش بر سینه و بر سر زنان ... رفت تا گیرد برادر را عِنان

 

سیل اشک بست بر شه راه را ... دود آهش کرد حیران شاه را

 

در قفای شاه رفتی هر زمان ... بانگ مهلاً مهلایش بر اسمان

 

که ای سوار سرگردان کم کن شتاب ... جان من لختی  سبک تر زن رکاب

 

تا ببوسم ان رخ دلجوی تو ... تا ببویم ان شکنج موی تو

 

شه سراپا گرم شوق و مست ناز ... گوشه ی چشمی بدان سو کرد باز

 

دید مِشکین مویی از جنس زنان ... بر فلک دستی و دستی بر عنان

 

زن مگو ، مرد افرین روزگار ... زن مگو ، بِنتُ الجلال ، اُختُ الوِقار

 

زن مگو ، خاک درش نقش جبین ... زن مگو ، دست خدا در آستین

 

باز دل بر عقل میگیرد عنان ... اهل دل را آتش اندر جان زنان

 

می دراند پرده ی اهل راز را ... میزند با ما مخالف ساز را

 

پنجه اندر جامه ی جان میبرد ... صبر و طاقت را گریبان میدَرَد

 

هر زمان هنگامه ای سر میکند ... گر کنم منعش فزون تر میکند

 

هستِ جان بر خواهرش استقبال کرد ... تا رخش بوسد الف را دال کرد

 

همچو جانِ خود در آغوشش کشید ... این سخن آهسته در گوشش کشید

 

که ای عِنان گیر من آیا زینبی ؟ ... یا که آه دردمندان در شبی ؟

 

جانِ خواهر در غمم زاری مکن ... با صدا بهرم عزا داری مکن

 

معجر از سر ، پرده از رخ وا مکن ... آفتاب و ماه را رسوا مکن

 

هست بر من ناگوار و نا پسند ... از تو زینب گر صدا گردد بلند

 

هر چه باشد تو علی را دختری ... ماده شیرا ، کی کم از شیر نری

 

با زبان زینبی ، شاه هرچه گفت ... با حسینی گوش ، زینب شنوفت

 

با حسینی لب هر انچه گفت راز ... شه به گوش زینبی بشنید باز

 

گوش عشقا زبان خواهد ز عشق ... فهم عشقا بیان خواهد ز عشق

 

با زبان دیگری ناآواز نیست ... گوش دیگر محرم این راز نیست

 

ای سخن گو لحظه ای خاموش باش ... ای زبان ، از پای تا سر گوش باش

 

تا ببینم از سر صدق و صفا ... شاه را زینب چه می گوید جواب

 

معنی اندر لوح صورت نقش بست ... انچه از جان خواست اندر دل نشست

 

معنی خود به چشم خویش دید ... صورت آینده را از پیش دید

 

آفتابی کرد  در زینب ظهور ... ذره ای زان آتش باطن طور

 

طلعت جان را به چشم جسم دید ... در سرا پای مسمای ، نیست دید

 

غیب بین گردید با چشم شُهود ... خواند بر لوح وفا نقش عُهُود

 

دید تابی در خودو بی تاب شد ... دیده ی خورشیدبین ، پر اب شد

 

صورت حالش پریشانی گرفت ... دست بی تابی به پیشانی گرفت

 

دید شه لب را به دندان میگزد ... طبلِ تو اینجا پرده داری میزند

 

رخ ز بی تابی نمی تابی چرا ... در حضور دوست  بی تابی چرا

 

از تجلی های سروِ سهی ... خواست تا زینب کند قالب تهی

 

سایه سان بر پای ان پاک افتاد ... سینه زن غش کرد و بر خاک افتاد

 

از رکاب ای شه سوار حق پرست ... پای خالی کن که زینب شد ز دست

 

گفتگو کردند با هم متصل ... این به ان ، ان به این از راه دل

 

گوش عشق،آری زبان خواهدزعشق ... فهم عشق،آری بیان خواهدزعشق

 

دیگر اینجا گفتگو را راه نیست ... پرده افکندند و هیچکس آگاه نیست

  

شاعر(عمان سامانی)

 


 نوشته شده توسط علی بیدار در یکشنبه 88/7/12 و ساعت 1:49 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2986
بازدید دیروز: 7157
مجموع بازدیدها: 394669
جستجو در صفحه

خبر نامه