سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: سه شنبه 103 اردیبهشت 11

مصاحبه با ابوالفضل جلیلی: دیوانه علامه طباطبایی، والسلام

مادر گفت آواز نخوان می‌برندت جهنم 

ذن یا بودیسم- که سالانه میلیون‌ها طرفدار می‌گیرد – این یک ناخن علامه هم نیست اما به ما اجازه نمی‌دهند درباره این موضوعات حرف بزنیم.

احتمالاً معرفی ابوالفضل جلیلی یکی از دشوارترین کارهای دنیاست، آدمی که به شدت می‌شناسی اما نمی‌توانی معرفی‌اش کنی. یک دهه و اندی پیش وقتی تلویزیون در مرور آثار جلیلی، فیلم «یک داستان واقعی» را نشان داد احساس کردم سال‌هاست جلیلی را می‌شناسم، درست وقتی که جلیلی در فیلم، سینما را رها کرد تا پای صمد را جراحی کند، شاید خیلی‌ها اسم این کار را ضد سینما یا بیرون آمدن از قواعد سینما بدانند اما من آن موقع دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم.

من این فیلم در فیلم را باور کردم و نتوانستم اقناع شوم که این هم یکی از آن بازی‌های فرمی متداول سینماست. فکر می‌کنم پسوندها و پیشوندها در شکل اتوکشیده زندگی بیشتر جواب می‌دهد اما ابوالفضل جلیلی شکل اتوکشیده زندگی نیست، به خاطر همین نمی‌توانی معرفی‌اش کنی. به نظر من او مثل یک روح سیال و سرگردان، دنبال معنای زندگی می‌گردد و هر چیزی را که به استخدام درمی‌آورد به خاطر این است که آن حقیقت که مثل یک منظومه پراکنده در درونش می‌چرخد، مجموع شود. گفت‌وگوی من با جلیلی حدود سه ساعت طول کشید، آنچه را می‌شد آورد، آورده‌ام. پرسش‌ها را هم حذف کرده‌ام که فقط صدای جلیلی را بشنوید:

سال‌ها بود که من می‌رفتم فستیوال‌ها، بعد درباره علامه طباطبایی صحبت می‌کردم. از من می‌پرسیدند این کیست که تو درباره‌اش حرف می‌زنی؟ فیلسوف است؟ می‌گفتم نه، درویش است؟ می‌گفتم نه، می‌گفتند صوفی است؟ می‌گفتم نه، می‌گفتم این چهره اسلامی است اما بخشی از اسلام، یعنی عرفان. ضمناً اینها برداشت‌های شخصی من است، یعنی تحصیلاتی در این‌باره ندارم، بعد می‌گفتند عرفان یعنی چه؟

نمی‌فهمیدم یعنی چه، نمی‌توانستم بگویم. مثل اینکه شما حال خوشی دارید می‌گویم این حس خوبی است، اما گفتنی نیست. اولین‌باری که اصلاً عرفان را حس کردم، تصویری بود که از علامه طباطبایی دیدم. اوایل انقلاب بود، 18 سالم بود، رفته بودم تلویزیون. اسم مرا گذاشته بودند «پسرکی که می‌دوه، می‌خنده» شلوغ بودم و به همه هم ایراد می‌گرفتم، ولی چیزی نمی‌گفتند. رفته بودم لابراتوار تلویزیون بپرسم فیلم‌هایم چه شده. – صبح می‌رفتم فیلمبرداری می‌کردم، ظهر ظاهر می‌کردند، بعدازظهر از برنامه کودک پخش می‌شد- لابراتوار بودم، روی مانیتوری کوچک، روحانی‌ای را نشان می‌داد، سیاه سفید، فیلم کیفیت بالایی نداشت، دور تند هم می‌رفت، صدا هم نداشت.

من پیگیر فیلمم بودم که نگاهم افتاد به این تصویر، گفتم این کیه؟ حالا اینها به من می‌گفتند فیلم‌هایت آماده است، وردار و برو، من هم میخکوب شده بودم و می‌گفتم نه، به من بگویید این کیه، تو فکر کن یک آدم 18 ساله با یک تصویر سیاه سفید خط‌دار دور تند بدون صدا، یک صورت را می‌بیند و اینطور مجذوب می‌شود. انگار که مرا در یک اتمسفری فریز کرده بودند، پرسیدم این آقا با چه کسی صحبت می‌کند؟ گفتند با آمیزمحمود وزیر. آمیز محمود وزیر یکی از بچه‌های لابراتور بود، اسمش محمود وزیری بود، روی حساب رفاقت‌ محمود وزیر صدایش می‌زدند.

من می‌گفتم نه، غیر از محمود وزیری، ببینید! چه دریچه‌هایی با یک تصویر برای من باز می‌شود، وقتی حقیقتی در این تصویر وجود دارد. گفتند نه، غیر از محمود وزیری کس دیگری نبوده، اینها هم عصبانی شده بودند، کار داشتند، می‌گفتند برو دنبال کارت، به خدا قسم این تصویر مرا میخکوب کرده بود. محمدتقی شاهرخ از بچه‌های انجمن اسلامی تلویزیون که بعدها رئیس لابراتوار شد، یکدفعه گفت چه می‌گویی؟ چه می‌بینی؟ گفتم من نمی‌توانم به شما بگویم چه می‌بینم، اما چیزی می‌بینم، حتی گفتم شما نمی‌فهمید، اگر می‌فهمیدید شما هم می‌دیدید.

گفتم فقط اسم این را به من بگویید، بعد که اسمش را گفتند، گفتم من پیدا کردم آن گمشده‌ام را، این است گمشده من. متأسفانه ایشان فوت شد همان سال 61، اما با همان یک تصویر جهان مرا تکان داد. در خارج به من می‌گویند ابوالفضل در آیلند خودش زندگی می‌کند، می‌آید در اروپا به ما فحش می‌دهد، بعد می‌گوییم به تو چه ربطی دارد، مگر اینجا مال تو است، من به آنها می‌گویم وقتی خدا مرا آفرید به من گفت من کائنات را برای تو آفریدم اما من چون تنبل بودم، آمدم ایران، اما خودش گفت من کائنات را برای تو آفریدم، به آنها می‌گویم پس کشور تو و ما نداریم. رفته بودم برزیل، یکی از من پرسید تو مگر برزیلی هستی، خیلی راحتی با اینها، گفتم همه ما یک پدر داریم.

بارها درخواست کرده‌ام که کاش اجازه می‌دادند تجربه‌های خودم را درباره حجاب و نماز و پدیده‌های اینچنینی بازگو کنم. واقعاً تجربه کرده‌ام، یعنی وقتی در ژاپن درباره نماز حرف می‌زنم و آن ژاپنی به من می‌گوید چطور می‌توانم نماز بخوانم، – نه به خاطر اینکه آدم مهمی باشم- من لایق شدم چیز مهمی را یاد بگیرم. این تمرکزی که شما می‌گیرید- ذن یا بودیسم- که سالانه میلیون‌ها طرفدار می‌گیرد این یک ناخن علامه هم نیست اما به ما اجازه نمی‌دهند درباره این موضوعات حرف بزنیم، تا بخواهیم چیزی بگوییم، می‌گویند توی فلان فلان شده می‌خواهی درباره مذهب صحبت کنی.

 

*یک خاطره/ این کسا سقف کائنات است

یادم است یک‌بار امام می‌گفت از خارجی نترسید، خودتان را محکم کنید، هیچ خارجی نمی‌تواند به ما خدشه‌ای وارد کند، اگر خدشه‌ای وارد کند آن خدشه از خودی است، واقعاً هم همینطور است. ما الان مدام نگران این هستیم که تصویر ما از خارج، خوب نشان داده شود، اما فکر نمی‌کنیم اگر ما خودمان را خوب کنیم، آن تصویر هم خوب می‌شود. یک روز به مجلسی رفته بودیم که در آن حدیث کسا می‌خواندند. من این حدیث کسا را شنیده بودم اما نمی‌دانستم چیست، ما رسیدیم آنجا.

یک دفترچه مثل عم‌جزءهای قدیم آوردند، دادند دست من. ما هم گرفتیم. مسئول پخش این کتابچه‌ها آمد انگشتش را با زبانش‌تر کرد و کتابچه را ورق زد و روی صفحه پنج متوقف شد که یعنی اینجاییم بعد من از لحن کسی که دعا را می‌خواند، خوشم نیامد. یک جوان 25 ساله بود که خطاب به امام زمان می‌گفت آقاجون، با یک لحن لاتی هم می‌گفت آقاجون، من گفتم کسی که درباره امام زمان(عج) می‌خواهد حرف بزند دست‌کم 60،50 سال باید داشته باشد، عالمی باشد که وقتی با امام زمان(عج) حرف می‌زند آن عفت کلام و طهارت و معرفت را داشته باشد، نه اینکه با آن لحن بگوییم آقاجون! قربونت برم، در این حال و هوا بودم، گفتم حداقل بنشینم ببینم محتوای این حدیث کسا چیست.

زیرنویس فارسی این دعا را می‌خواندم، از صفحه اول شروع کردم، هی آن مسئول پخش کتابچه‌ها می‌آمد، انگشتش را با زبان‌تر می‌کرد و کتابچه را از دست من می‌گرفت و می‌گفت داداش! صفحه شش،‌دوباره وقتی می‌رفت من می‌آوردم صفحه‌ای که می‌خواندم، رویم نمی‌شد به این مسئول بگویم من ترجمه‌اش را می‌خوانم، چندبار آمد به من گفت مثل اینکه پرت هستی. توضیح دادنش در آن موقعیت دشوار بود.

بالاخره دعا تمام شد. حاج آقایی آنجا بود که در واقع بزرگ مجلس بود، همه آمدند با این حاج‌آقا روبوسی و دیدار. اولین‌بار بود آنجا رفته بودم. انصافاً آن حاج‌آقا احترام گذاشت و آمدند طرف من، من هم عرض ارادت کردم و گفتم حاج‌آقا! من راجع به این حدیث کسا با شما صحبت دارم. بعد که مجلس کمی خلوت شد، گفتم من در این مجلس خیلی حال نکردم، منطقی بود، گفت چرا؟ گفتم من این حدیث کسا را خواندم، از نظر من این حدیث دو معنا و مفهوم دارد. اول می‌تواند یک داستان فانتزی و کودکانه باشد بین حضرت محمد(ص) و نوه‌هایشان، اگر اینطور باشد این را باید خیلی لطیف خواند.

دوم یک معنای عرفانی دارد که منظور از این کسا- پتو- سقف کائنات است و اهل بیت یعنی انرژی کائنات که این هم مفهوم حماسی و بزرگی دارد، حاج‌آقا گفت اینها منتظر ظهور امام زمان(عج‌‌)اند. اما من گفتم بالاخره آدم باید نسبتی با کسی که صدایش می‌زند، داشته باشد یا نه؟ نمی‌شود که آن عدل و داد را در درونت به وجود نیاوری و طالب حضور و ظهور امام عدل باشی. من دیوانه شخصیت علامه طباطبایی هستم، اصلاً آرزویم این است جزئی از ایشان باشم، اما وقتی از من می‌خواهند فیلم علامه طباطبایی را بسازم می‌گویم نه، می‌پرسند چرا؟ می‌گویم نمی‌توانم. در آن شأن نیستم که این فیلم را بسازم، فقط آرزو دارم بسازم، پس تو هم اگر طالب امام زمانی باید در آن وادی قرار بگیری، با داد کشیدن که نمی‌شود. ما باید تربیت شویم. چاره‌ای نداریم جز اینکه درباره ریزه‌کاری‌های معرفت اسلامی کار کنیم، ما در این زمینه کم‌کاری کرده‌ایم.

 

*بنده خدا هستم، پیرو علامه طباطبایی، والسلام علیکم و الرحمه‌الله

من مقیم فرانسه‌ام، مدتی فرانسه زندگی می‌کردم، می‌رفتم کنار رودخانه سن، آخرهای شب در آن سرمای وحشتناک می‌رفتم آنجا. از بچگی عاشق آوازم. می‌رفتم کنار رودخانه سن و با صدای بلند آواز می‌خواندم. آنجا هیچ‌کس نیست که تو را بشناسد و بگوید این دیوانه شده است. من هر وقت که می‌روم فرانسه، ژاپن یا هر کشور دیگری از ایران و فرهنگ ایران دفاع می‌کنم اما اجازه بدهید اینجا انتقادی نسبت به خودمان داشته باشم. اینجا اگر کسی بخواهد کنار زاینده‌رود با صدای بلند زیر آواز بزند، همه می‌گویند خل و دیوانه شده است، برای اینکه هر کسی درباره هر کسی می‌تواند و اجازه دارد صحبت کند، اجازه دارد حکم کند.

 همان سال‌ها که فرانسه زندگی می‌کردم تماس گرفتم با ایران، به یکی از دوستانم گفتم چه خبر، گفت یکی را آورده‌اند گذاشته‌اند مسئول نیروی انتظامی، با یک حالتی گفت می‌دانی فامیلش چیست؟ گفتم: نه، گفت: قالیباف، گفتم مگر می‌شناسی؟ گفت: نه، اما از فامیلش معلوم است که کاری نمی‌تواند بکند.

می‌بینید ما چقدر راحت صرفاً با یک پس‌زمینه ذهنی از نام خانوادگی درباره دیگران قضاوت می‌کنیم؟! اشتباه نشود، من از کسی دفاع نمی‌کنم ها، در این مملکت تا اسم یکی را ببری، سریع می‌گویند آدم فلانی است، من آدم هیچ‌کس نیستم. من بنده خدا هستم، پیرو علامه طباطبایی، والسلام علیکم و رحمه‌‌الله. گاهی البته با شیخ ابوالحسن خرقانی هم حال می‌کنم.

 

*جاز، موسیقی نیست، لگدکوبی است

یک روز نماز می‌خواندم، نماز به من حال نداد. بعد با خودم گفتم یک‌بار دیگر بخوانم؟ گفتم ول کن، کار دارم. خدا شاهد است، یک جای سردی هم بودیم، از بچگی با خدا خیلی صحبت می‌کنم. گفتم خدایا قبول کن دیگر، گفت من قبول می‌کنم، ولی سؤالی از تو دارم، گفتم بپرسید، گفت اگر این نمازی که خواندی پلان فیلم‌ات بود، تکرار می‌کردی یا نه؟ گفتم اگر صدبار هم می‌شد تکرار می‌کردم، گفت: بی‌معرفت یک تکرار هم برای ما کن، یک تکرار شد چهار تکرار. من چهار بار نماز را از اول تا آخر خواندم.بعضی وقت‌ها وسط حمد، می‌گویم خدایا! ببین چه حالی داریم می‌کنیم. یکهو همانجا خراب می‌شود، یعنی اصلاً فراموش می‌کنم رکعت اول بودم، رکعت دوم بوم، کجا بودم.

 

*دموکراتیک‌ترین حرف بشر را امام حسین(ع) زده است

یک بار در دلم به امام حسین(ع) گفتم شما یک چیزی به ما بگویید وقتی یک خارجی از من پرسید اصلاً عاشورا یعنی چه، امام حسین(ع) دنبال چه بود، من دیگر به آن خارجی نگویم امام حسین(ع) مظلوم بود، آن خارجی که اینها را نمی‌فهمد، چیزی به من بگویید یاد بگیرم و به این خارجی‌ها بگویم. یک دفعه این جمله امام حسین(ع) به ذهنم آمد که «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.» این دموکراتیک‌ترین حرف بشر امروز است، من حاضرم ساعت‌ها راجع به این جمله حرف بزنم.

 

*گفتم خدایا! خودت جواب را برسان

در ژاپن سخنرانی داشتم، سؤالی پرسیدند درباره حجاب. پرسیدند نظر شما درباره حجاب چیست؟ من یک بازیگر زن ژاپنی را آوردم در فیلم «حافظ» بازی کرد، هنرپیشه معروفی بود. زمان نمایش عمومی فیلم در ژاپن، بازیگر این فیلم با لباس‌های ایرانی- لباس بلوچی فیلم- روی صحنه رفت. خب آن موقع جو علیه ایران سنگین بود و در ژاپن هم رسانه‌ها همین گمان را داشتند که ناامنی در ایران زیاد است.

جلوی آن جمعیت از این بازیگر ژاپنی پرسیدم شما در ایران بودید، فضا چطور بود؟ گفت اینها دروغ است، آنجا همه خوب و خوش‌اخلاق هستند. بعد من هر جا که دوست داشتم می‌رفتم، ضمناً آنجا زن‌سالاری است تا مردسالاری، نمونه‌اش هم همین آقای جلیلی که از زنش می‌ترسید. بعد از حرف‌های این بازیگر، از من پرسیدند نظر شما راجع به حجاب چیست؟ این از آن لحظه‌هایی بود که گفتم خدایا به دادم برس! گفتم انسان همیشه دوست دارد در فضای محرمی باشد، وقتی شما در حریم خودت هستی لذت می‌بری از زندگی. از لباس بگیر، از صدا بگیر، نامحرم می‌تواند هزار چیز باشد. نامحرم که فقط مرد نامحرم نیست.

مثال زدم، گفتم شما یک دختری و جلوی آینه ایستاده‌ای، محو چهره خودت هستی، یک صدا که می‌آید سریع رو از آینده برمی‌گردانی، می‌گویی چی بود؟ غریبه نبود، مادرت بود. مادر که نامحرم نیست اما آنجا حریم تو را به هم زد، دوباره برمی‌گردی به آینه، بعد یک بار دیگر می‌بینی در محکم به هم کوبیده شد، دوباره رو از آینه برمی‌گردانی، می‌گویی کی بود؟ کسی نبود، باد بود. باد چشم دارد؟ نه، اما مثل یک نامحرم وارد حریم تو شد و آرامش تو را به هم زد.

آنجا گفتم مادر من پارچه‌ای که ضخامتش یک میلیمتر هم نبود می‌انداخت روی سرش و می‌گفت من داخل این چادر، حریم خودم را دارم، لذت می‌برم، گفتم حجاب همین است که کسی وارد حریم شما نشود. پرسیدم آیا جامعه‌ای داریم که در آن همه محرم آدم باشند؟ گفتند نه، Impossible  (غیرممکنه) گفتم پس باید در حریمت باشی و حجاب همین حریم است.

 

*مادر گفت آواز نخوان می‌برندت جهنم، گفتم برای حضرت علی(ع) می‌خوانم

کتابی دارم که الان دیگر گیر نمی‌آید، خودم هم ندارم. اسمش هست «تمام ایام کودکی من در یک چمدان گذشت» آن سالی هم که نوشتم، فکر می‌کنم سال 68 بود، در شورای کتاب کودک، کتاب سال شد. این کتاب در واقع داستان کودکی‌هایم است. ما در خانه‌مان کمدی داشتیم، قدیم کمد سه لت می‌گفتند. این کمد، یک چمدان خیلی بزرگ داشت.

مادرم می‌گفت هی نرو، وسایل این کمد را به هم نریز، اینها جهیزیه من است اما وقتی مادرم نبود، در این کمد را باز می‌کردم، در چمدان را باز می‌کردم و همه وسایلش را می‌ریختم بیرون، بعد می‌رفتم داخل این چمدان، درش را نیمه بسته می‌کردم و آواز می‌خواندم، بعد وقتی آواز می‌خواندم احساس می‌کردم این چمدان می‌رود بالا و من روی کوه‌ها و جنگل و دریاچه‌ها پرواز می‌کنم، یک دفعه که صدا می‌آمد ابوالفضل! تو دوباره رفتی سراغ چمدان؟ انگار که یک دفعه مرا از آن ارتفاع می‌کشیدند پایین، محکم می‌خوردم زمین، با ترس نگاهش می‌کردم.

مادر می‌پرسید چرا می‌روی آن تو؟ آنجا چه کار می‌کنی؟ گفتم می‌روم آواز می‌خوانم، می‌گفت آواز بخوانی، می‌برندت جهنم، می‌گفتم من برای حضرت علی(ع) می‌خوانم. باور داشتم برای حضرت علی(ع) می‌خوانم و آن پرواز را باور داشتم. سال‌ها بعد که داشتم می‌رفتم سوئیس، چیزهایی که از آن بالا می‌دیدم، تماماً تصاویری بود که در آن چمدان دیده بودم.- جهان


 نوشته شده توسط علی بیدار در سه شنبه 91/12/22 و ساعت 1:51 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 61
مجموع بازدیدها: 348649
جستجو در صفحه

خبر نامه